دانلود آهنگ صدای پای آب از دکلمه خسرو شکیبایی
خسرو شکیبایی صدای پای آب
دانلود دکلمه خسرو شکیبایی به نام صدای پای آب
Download Reciting By Khosro Shakibaei Called Sedaye Paye Ab
+ قسمتی از ترانه آهنگ صدای پای آب
ابری نیست بادی نیست مینشینم لب حوض
گردش ماهی ها روشنی من گل آب
پاکی خوشه زیست مادرم ریحان میچیند
نان و ریحان و پنیر آسمانی بی ابر اطلسی هایی تر
رستگاری نزدیک لای گلهای حیاط
نور در کاسه مس چه نوازش ها میریزد
آهنگ خسرو شکیبایی بنام صدای پای آب با لینک مستقیم در رسانه ی پروا موزیک
دانلود آهنگ جدید صدای پای آب ، با دو کیفیت ۱۲۸ و ۳۲۰ ، جهت پخش آنلاین به ادامه مطلب مراجعه کنید
متن آهنگ صدای پای آب از دکلمه خسرو شکیبایی
ابری نیست بادی نیست مینشینم لب حوض
گردش ماهی ها روشنی من گل آب
پاکی خوشه زیست مادرم ریحان میچیند
نان و ریحان و پنیر آسمانی بی ابر اطلسی هایی تر
رستگاری نزدیک لای گلهای حیاط
نور در کاسه مس چه نوازش ها میریزد
نردبان از سر دیوار بلند صبح را روی زمین می آرد
پشت لبخندی پنهان هر چیز
روزنی دارد دیوار زمان که از آن چهره من پیداست
چیزهایی هست که نمیدانم
میدانم سبزه ای را بکنم خواهم مرد
می روم بالا تا اوج من پر از بال و پرم
راه می بینم در ظلمت من پر از فانوسم
من پر از نورم و شن و پر از دار و درخت
پرم از راه از پل از رود از موج
پرم از سایه برگی در آب چه درونم تنهاست
روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد
در رگ ها نور خواهم ریخت
و صدا در داد ای سبدهاتان پر خواب سیب آوردم سیب سرخ خورشید
خواهم آمد گل یاسی به گدا خواهم داد
زن زیبای جذامی را گوشواری دیگر خواهم بخشید
کور را خواهم گفتم چه تماشا دارد باغ
دوره گردی خواهم شد کوچه ها را خواهم گشت
جار خواهم زد آی شبنم شبنم شبنم
رهگذاری خواهد گفت راستی را
شب تاریکی است کهکشانی خواهم دادش
روی پل دخترکی بی پاست دب اکبر را بر گردن او خواهم آویخت
هر چه دشنام از لب خواهم برچید
هر چه دیوار از جا خواهم برکند
رهزنان را خواهم گفت کاروانی آمد بارش لبخند
ابر را پاره خواهم کرد
من گره خواهم زد چشمان را با خورشید
دل ها را با عشق سایه ها را با آب شاخه ها را با باد
و به هم خواهم پیوست خواب کودک را با زمزمه زنجره ها
بادبادک ها به هوا خواهم برد
گلدان ها آب خواهم داد
خواهم آمد پیش اسبان گاوان علف سبز نوازش خواهم ریخت
مادیانی تشنه سطل شبنم را خواهم آورد
خر فرتوتی در راه من مگس هایش را خواهم زد
خواهم آمد سر هر دیواری میخکی خواهم کاشت
پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند
هر کلاغی را کاجی خواهم داد
مار را خواهم گفت چه شکوهی دارد غوک
آشتی خواهم داد آشنا خواهم کرد
راه خواهم رفت نور خواهم خورد
دوست خواهم داشت
آسمان آبی تر آب آبی تر
من درایوانم رعنا سر حوض
رخت میشوید رعنا برگ ها می ریزد
مادرم صبحی می گفت موسم دلگیری است
من به او گفتم زندگانی سیبی است گاز باید زد با پوست
زن همسایه در پنجره اش تور می بافد می خواند
من ودا می خوانم گاهی نیز
طرح می ریزم سنگی مرغی ابری
آفتابی یکدست سارها آمده اند
تازه لادن ها پیدا شده اند
من اناری را می کنم دانه به دل میگویم
خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود
می پرد در چشمم آب انار اشک میریزم
مادرم می خندد رعنا هم
دشت هایی چه فراخ کوه هایی چه بلند
در گلستانه چه بوی علفی می آمد
من در این آبادی پی چیزی میگشتم
پی خوابی شاید پی نوری ریگی لبخندی
پشت تبریزیها
غفلت پاکی بود که صدایم میزد
پای نیزاری ماندم باد میآمد گوش دادم
چه کسی با من حرف میزند
سوسماری لغزید
راه افتادم یونجه زاری سر راه
بعد جالیز خیار بوته های گل رنگ
و فراموشی خاک لب آبی
گیوه ها را کندم و نشستم پاها در آب
من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است
نکند اندوهی سر رسد از پس کوه
چه کسی پشت درختان است
هیچ میچرخد گاوی در کرد
ظهر تابستان است
سایهها میدانند که چه تابستانی است
سایه هایی بی لک گوشه ای روشن و پاک
کودکان احساس جای بازی اینجاست
زندگی خالی نیست
مهربانی هست سیب هست ایمان هست
آری تا شقایق هست زندگی باید کرد
در دل من چیزی است
مثل یک بیشه نور مثل خواب دم صبح
و چنان بیتابم که دلم میخواهد
بدوم تا ته دشت بروم تا سر کوه
دورها آوایی است که مرا میخواند
رفته بودم سر حوض
تا ببینم شاید عکس تنهایی خود را در آب
آب درحوض نبود ماهیان میگفتند
هیچ تقصیر درختان نیست
ظهر دم کرده تابستان بود
پسر روشن آب لب پاشویه نشست
و عقاب خورشید آمد او را به هوا برد که برد
به درک راه نبردیم به اکسیژن آب
برق از پولک ما رفت که رفت
ولی آن نور درشت
عکس آن میخک قرمز در آب
که اگر باد می آمد دل او پشت چین های تغافل میزد
چشم ما بود روزنی بود به اقرار بهشت
تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی همت کن
و بگو ماهی ها حوضشان بی آب است
باد میرفت به سر وقت چنار
من به سر وقت خدا میرفتم
خانه دوست كجاست
در فلق بود كه پرسید سوار
آسمان مكثی كرد
رهگذر شاخه نوری كه به لب داشت
به تاریكی شن ها بخشید و به انگشت
نشان داد سپیداری و گفت نرسیده به درخت
كوچه باغی است كه از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است
میروی تا ته آن كوچه
كه از پشت بلوغ سر به در می آرد
پس به سمت گل تنهایی می پیچی
دو قدم مانده به گل
پای فواره جاوید اساطیر زمین میمانی
و تو را ترسی شفاف فرا میگیرد
در صمیمیت سیال فضا خش خشی میشنوی
كودكی میبینی رفته از كاج بلندی بالا
جوجه بردارد از لانه نور
و از او میپرسی خانه دوست كجاست
گوش کن دورترین مرغ جهان میخواند
شب سلیس است و یکدست و باز شمعدانی ها
و صدادارترین شاخه فصل ماه را می شنوند
پلکان جلو ساختمان در فانوس به دست
و در اسراف نسیم
گوش کن جاده صدا میزند از دور قدم های ترا
چشم تو زینت تاریکی نیست
پلک ها را بتکان کفش به پا کن و بیا
و بیا تا جایی که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روی کلوخی بنشیند با تو
و مزامیر شب اندام ترا مثل یک قطعه آواز به خود جذب کنند
پارسایی است در آنجا که ترا خواهد گفت
بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است
کفش هایم کو چه کسی بود صدا زد سهراب
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ مادرم در خواب است
و منوچهر و پروانه و شاید همه ی مردم شهر
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها میگذرد
و نسیمی خنک از حاشیه ی سبز پتو خواب مرا میروبد
بوی هجرت می آید
بالش من پر آواز پر چلچله هاست
صبح خواهد شد وبه این کاسه ی آب
آسمان هجرت خواهد کرد باید امشب بروم
من که از باز ترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد
هیچکس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت
من به اندازه ی یک ابر دلم میگیرد
وقتی از پنجره میبینم حوری دختر بالغ همسایه
پای کمیاب ترین نارون روی زمین فقه میخواند
چیزهایی هم هست،لحظه هایی پر اوج
مثلا شاعره ای را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت و شبی از شبها مردی از من پرسید
تا طلوع انگور چند ساعت راه است
باید امشب بروم باید امشب چمدانی را
که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جادارد بردارم
وبه سمتی بروم که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند
یک نفر باز صدا زد سهراب کفشهایم کو
بزرگ بود و از اهالی امروز بود
و با تمام افق های باز نسبت داشت
و لحن آب و زمین را چه خوب میفهمید
صداش به شکل حزن پریشان واقعیت بود
و پلک هاش مسیر نبض عناصر را
به ما نشان داد و دست هاش
هوای صاف سخاوت را ورق زد و مهربانی را
به سمت ما کوچاند به شکل خلوت خود بود
و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را
برای آینه تفسیر کرد
و او به شیوه باران پر از طراوت تکرار بود
و او به سبک درخت
میان عافیت نور منتشر میشد
همیشه کودکی باد را صدا میکرد
همیشه رشته صحبت را
به چفت آب گره میزد برای ما یک شب
سجود سبز محبت را چنان صریح ادا کرد
که ما به عاطفه سطح خاک دست کشیدیم
و مثل لهجه یک سطل آب تازه شدیم
و بارها دیدیم که با چقدر سبد
برای چیدن یک خوشه بشارت رفت
ولی نشد که روبروی وضوح کبوتران بنشیند
و رفت تا لب هیچ
و پشت حوصله نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چقدر تنها ماندیم